من باختــــــــــــــــــــم ...
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
در فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
آرزودارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را
دیدمش ... تنم لرزید دلم خواست محو تماشایش باشم ؛
دلم خواست تا آخر عمر به او خیره باشم دلم خواست ...
اما این شرم نگذاشت ؛ چون بنفشه ای سر به زیر افکندم ؛
به زمین خیره شدم و او به آرامی از کنارم گذر کرد ؛
با خطی از عطر دورم حصار کشید این دلخواه ترین اسارتی است ؛
که عادلانه ترین حکمش حبس ابد من است
زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند .
زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ .
زندگی رویایی است ، مثل رویای یک کودک ناز .
زندگی زیباییست ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز .
زندگی تک تک این ساعتهاست ، زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من ، زندگی پینه دست پدر است، زندگی مثل زمان درگذر است.
چه حقیرند مردمی که نه جرأت دوست داشتن دارند و نه ارادهی دوست نداشتن و نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن و مدام شعر عاشقانه میخوانند
و تراژدی غمانگیز انسان این است که آنچه هست، نباید باشد و آنچه باید باشد، نیست و همه حرفها همین است وهمهی دردها همین جا است. درد روح این است و این است که: «انسان شقایقی است که با داغ زاده است.»
دست عشق از دامن دل دور باد !
میتوان آیا به دل دستور داد ؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد ؟
موج را آیا توان فرمود : ایست !
باد را فرمود: باید ایستاد ؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد ..
آنکه هر روز هوس سوختن ما میکرد کاش امروز بود و تماشا میکرد
تقدیم به کسی که هنوز نتونستم فراموشش کنم..........